نتایج جستجو برای عبارت :

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به
وارد خونه شدم...
من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود...
یک انباری پر از دست نوشته
پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند...
و اشک هایشان بغض...!
دست هایم را به سمتشان بردم
 یک آن دنیا چرخید...
و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم...
به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم...
ه گمانم فرداصبحخورشید دوباره برمی گرددشاید امشب اخرین شب این تاریخ نباشد شایدباز هم روزنه رو به حیات برگرددچه می دانیرودها جاری اندو پرنده هاروی شاخه منتظراین همان امید استنه که بی خبریبه گمانم بی ستارگی رو خاموشی استمن نمی دانم که اگر این دنیا لحظه سایه و روشن را دیدمن هم هستم؟چه کسی می دانداماچه من و تو باشیم چه نباشیمرود جاری استو همه منتظرنتا که بگردد نورو باز هم حیاتچشمه اش را بجوشاند و ما را سیراب کند از دَوَرانفکر می کنم امیدهر جا ب
من شبیه کوهم  امّا از وسط تا خورده امتو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام
 
 نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیستمن هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام
 
 ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایستمن همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده ام
 
 قطره ام امّا هزاران رود ِ جاری در من استغرق در دلشوره ام انگار دریا خورده ام
 
 دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینهبارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام
ما بزرگترین تولید کننده سنگ مالون برش خورده در ایران هستیم که سنگ مالون قهوه ای و سنگ مالون طوسی متعلق به معادن مجموعه خود را برش میدهیم.سنگ مالون برش خورده در مجموعه سنگبری نگین ایران از ابعاد تایل تا ابعاد اسلب در حال برش خوردن است.سنگ مالون برش خورده ما با نام سنگ ونگه روستیک جهت تمام قسمتهای کاربری ساختمانی و ویلایی و ... مورد استفاده قرار میگیرد.سنگ مالون برش خورده قهوه ای ونگه روستیک با ضخامت ۲ سانت جهت نما و ضخامتهای ۳ و ۴ سانت جهت سنگ ک
من همان شوالیه رخشان در تاریکی امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد...
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها...
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که...آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام...
 
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم...
هر روز، بیش‌تر از روز قبل دارم می‌فهمم که تاییدطلبم. حرف داداش برام مهمه، حرف دایی برام مهمه... به یه زندگی کات دار فکر می‌کنم، زندگی‌ای که دو سمت‌اش کات خورده. سمت گذشته، و سمت آینده‌اش.
منظور من از کات خوردن سمت آینده اینه که برای من خیلی مهم شده حتما تا چند سال آینده اپلای بکنم و از ایران برم.. ( که به گمانم تا حد زیادی به همون تاییدطلبی برمی‌گرده، که خیلی از آدمای اطراف من از ایران رفتن پس من هم باید برم.) شاید اپلای کردن راه خوبی برای ادا
بسم الله
کمی بیش از دو سال گذشته است: انتخابات ریاست جمهوری ۹۶ را خوب یادمان است...
آن ایام به یکی از دوستان گفتم به نظرم روحانی رأی نمی‌آورد. گفتم گمانم حساب و کتاب‌های مخفی عالم و شیوه‌ی خداوند این نباشد که او مجدد رأی بیاورد. اما آشکار است که اشتباه کرده بودم...
حالا دو سال گذشت و روزگار چیزهای عجیبی بر‌ ما نمایاند. مردم را می‌ترساندند که اگر رئیسی یا قالی‌باف رأی آورند دلار تا سال آینده ۵۰۰۰ تومان را رد می‌کند؛ حالا خوشحالیم که دلار به ۲
خدایا سلام..امتحان و صورت سوال جدیدی رو ک برام نوشتی نمیفهمم..
بغض و غصه ی تونستن و درنگ و نرفتن...
بغض جاموندن و دلتنگی...
اما حالا بعد از امتحان و واگذاری امور به خودت ...و موفقیت ...ترسانم ...ب گمانم ک باید بمانم...ب گمانم باید انتخاب کنم..
 دلتنگم..ازینهمه گیجی و نفهمیدن امتحانت دلتنگترم..
راهنمایم باش..
مولایم ..
تویی ک از جایی ک گمان نمیکنی میبخشی..
بفهمان کدام راه صحیحترین است؟
باید بروم؟؟؟؟؟ این همان است ک میخواهی؟
میخواهی تا آنها خود را ارتقا ده
گمانم یک ماه پیش بود که آقای «ر» دوست داشت که برود تاناکورا. در مسیریابی ضعیف بود. حتی از رشت فقط گلسارش را بلد بود! روی شانه‌هایم احساس سنگینی می‌کردم. احساس مسئولیت. چون این من بودم که قبلا مسیر را چند بار رفته بود. چند دقیقه‌ای در شک و تردیدِ پیدا کردن کوچه بودیم. خندید و گازش را گرفت. گربه‌ی احمقی از آن طرف خیابان خیز برداشت و با سرعت آمد به سمت ما. گمانم قصد خودکشی داشت. شاید هم به قول علی خیال کرده که آن سمت خیابان برایش ریده‌اند! جیغ کشید
از وقتی که شروع کردم به خوردن قرص ال‌دی انگار پریودم از ماه پیش تمام نشده! لک‌های گاه و بی‌گاه می‌بینم و این سه روز اخیر حتی خون هم دیدم. مردان هیچوقت نخواهند فهمید وقتی که شرتت را بکشی پایین و خون ببینی چه حالی به تو دست خواهد داد. قسمت پایینی شکمم دردهای گاه و بی‌گاه دارد. این چند روز دردش زیاد شده. بدنم دارد تخمدان‌هایم را به حالت اولیه برمی‌گرداند و پاکسازی می‌کند. و هر پاکسازی نیاز به خارج کردن اضافات دارد. باز هم مردان هیچگاه نخواهند
یک.
بله...
بالأخره برای آزمون دکتری ثبت‌نام کردم و حال میل سخنم با هیچ‌کدامتان نیست!
گویی که همه بوی پیف پیف می‌دهند و من بوی خوش گل‌آب!
دو.
هان دمی، فها ندمی از جمله اشعار جناب شیخ اشراق در موقع مرگش می‌باشد که به گمانم مناسب چنین وضعیتی باشد.
پایان باز
اندوه:
به گمانم اندوهپرنده ای است تنهادر غم جفت اش، غمگینکه حدِ فاصلِ دو کوچ...بال هایش را سست می کند.
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com┗••━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━┛
می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.
پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟
گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد
که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.
شما که نمی
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
در سوگ شبنم به ماتم نشسته ایم.  امروز میشود هفت روز.
جگرم میسوزد. به گمانم این جمله را اول بار از زبان مادر بزرگ شنیدم. او هم خواهرش را از دست داده بود. در عالم بچگی با خودم میگفتم چرا دلش نمیسوزد؟ جگر سوختن چگونه است؟  
حالا میفهمم.
امیدوارم خداوند به هیچ کس به هیچ کس نشان ندهد.
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!...
ادامه مطلب
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!...
ادامه مطلب
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نشم
دیگر خبری از آن خوابهای عمیق وصورتی و رویاگونه نیست به گمانم دستانِ او تارسیدن به دستانِ رویاهایم فرسنگها فاصله داشت،آنقدر دستانِ رویاهایم را نگرفت وبه خوابهایم نکشاندشان که رویاهایم درسرزمین خوابها گم شدن و اکنون من مانده ام وخوابهایی که بافرکانسِ خاکستری،شب را به صبح میرسانند....
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نش
توی مباحث مشترک ارتوپدی،اطفال و نوروسرجری اصطلاحی داریم به اسم "battered baby syndrom"که سندروم کودک کتک خورده ترجمه اش میکنن...
از علائمش و وحشتی که توش هست بگذریم،خود همین کلمه ی "کودک کتک خورده" یک غمی داره که هربار با خوندنش قلبم فرو میریزه...
گمان می کنم
من همان قاب عکس خاک خورده ی روی دیوار خانه ی مادربزرگم که در خانه ای متروک به خاطرات خود با بهت می نگرد
به گمانم من همان دلتنگی ماهی کوچک درون تنگم که از کنار پنجره به بیرون می نگرد و آبی آسمان هم او را به یاد دریا می اندازد
یا من همان لحظه ی غم انگیزم که به شکل اشک از چشمان عاشقی دور مانده از معشوق می چکد
چقدر من شبیه به حسرت آدمی خسته از روزمرگی هایش در هنگام دیدن بازی کودکان سبک بال درون پارک ام
و شاید من همان نفس های آخر فردی چ
عادت به فکر کردن را با هر مکافاتی که بود مدت‌هاست از سرم انداخته‌ام...برای همین انقدر فکر کردن و مرور اتفاقات برایم عجیب شده که از پس گذشتن این دو روز، باید مغزم را دربیاورم، فیوزهای سوخته‌اش را عوض کنم بعد...چند روزی به گمانم بیرون باشد بهتر است...تقویم که گذرش به برخی عددها می‌خورد، خیالم آب روغن قاطی می‌کندمیشود همین بلبشو...
زلیلایی شنیدم یاعلی گفت
به مجنونی رسیدم یاعلی گفت
مگر این وادی دارالجنون است
که هر دیوانه دیدم یاعلی گفت
نسیمی غنچه ای را باز می کرد
به گوش غنچه آن دم یاعلی گفت
خمیرخام آدم چون سرشته
چو برمی خواست آدم ، یاعلی گفت
مسیحا هم دم از اعجاز می زد
زبس بیچاره مریم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمی شد
علی را ضربتی کاری نمی شد
گمانم ابن ملجم ، یاعلی گفت
امروز خیلی حال و حوصله درس خوندن نداشتم.زورمو زدم ولی کلا با خودم حال نکردم.یه سری فایل صوتی انگیزشی پیدا کردم که امیدوارم در روزهای آتی کمکم کنه.
شیراز خیلی سرد شده اصلا نمیشه شب رفت بیرون!
سرم یه خورده درد میکنه.فکر کنم باد سرد خورده به کله مبارک!!!
امروز به خودم نمره ۵۵ از ۱۰۰ رو میدم.فردا باید خیلی بهتر باشم...
شب بخیر...
سندروم کودک تکان خورده یک آسیب مغزی جدی است که به علت تکان دادن شدید نوزاد یا کودک نوپا ایجاد می‌شود. این آسیب سلول‌های مغزی کودک را تخریب می‌کند و مانع از این می‌شود که اکسیژن کافی به آن‌ها برسد. از آنجایی که سندروم کودک تکان خورده ناشی از سوءرفتار است؛ نوعی کودک آزاری نیز محسوب می‌شود که می‌تواند به آسیب دائمی مغز یا مرگ منجر شود. بروز این سندروم از طریق آموزش به والدین و اطرافیان قابل پیشگیری است. برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه ت
شصت سالِ پیش، سهرابِ خدابیامرز، یه خبطی کرده، گفته اهل کاشانم!
بعد از اون، یه شیرِ پاک خورده ای اومده، یه کانال خبری زده تو تلگرام، به اقتباس از سهراب، اسمشو گذاشته اهل کاشانم!
و سپس بعد از اون شیر‍ِ پاک خورده، یه سری بیل به کمر خورده، از روستاها و شهرهای اطراف کاشان، هی میان کانال میسازن: 
«اهل آرانم!» 
«اهل نیاسرم» 
«اهل قمصرم»
« اهل کله ام»
«اهل محله عربام»
«اهل فلکه چه کنمم!!!» 
بابا بسه دیگه! شورشو درآوردید! 
اسم قحطیه؟! 
اححح

پ.ن: «کلّه»
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
​​​​گمان می کنم
من همان قاب عکس خاک خورده ی روی دیوار خانه ی مادربزرگم که در خانه ای متروک به خاطرات خود با بهت می نگرد
به گمانم من همان دلتنگی ماهی کوچک درون تنگم که از کنار پنجره به بیرون می نگرد و آبی آسمان هم او را به یاد دریا می اندازد
یا من همان لحظه ی غم انگیزم که به شکل اشک از چشمان عاشقی دور مانده از معشوق می چکد
چقدر من شبیه به حسرت آدمی خسته از روزمرگی هایش در هنگام دیدن بازی کودکان سبک بال درون پارک ام
و شاید من همان نفس های آخر
«کاهانی» کارشناس پزشکی قانونی:
▪️۲ نظریه مدنظر دارم یکی این که گلوله به دیوار اصابت کرده و بد کمانه کرده به کف دست خورده و در وان فرو رفته است و کمی هم در این میان خون پاشیده شده و مرحوم تعادلش به هم خورده و در وان افتاده است.
▪️میتوان نبش قبر کرد و بررسی کرد که آیا آسیبی به استخوان جناغ وارد شده یا خیر، اگر شکستگی ایجاد شده باشد می توان این نظریه را تایید کرد که گلوله پس از از ورود از دست و خروج از آن به سینه خورده وبا برخورد به استخوان باعث د
در سوگ شبنم به ماتم نشسته ایم.  امروز میشود هفت روز.
جگرم میسوزد. به گمانم این جمله را اول بار از زبان مادر بزرگ شنیدم. او هم خواهرش را از دست داده بود. در عالم بچگی با خودم میگفتم چرا دلش نمیسوزد؟ جگر سوختن چگونه است؟  
حالا میفهمم.
امیدوارم خداوند به هیچ کس به هیچ کس نشان ندهد.
دوباره نوبت و وقت ترک دیار!
هزار و خورده‌ای کیلومتر فاصله و شما همین رو ضرب در هزار و خورده کن دل‌تنگی!
هان؟!
مگه دل‌تنگی کمّ‌ه که با عدد بسنجم؟!
اصلاً فاتحه این چنین جمله ادبی برای بیان دل‌تنگی رو خوندم!
بگذریم...
خیلی دلم تنگ میشه برای شهر و دیار دلبر!
به اندازه تک تک قدم‌ها و... دلم تنگ میشه!
همین.
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده هایى است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده
حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورده که تار افتاده!
#سید_سعید_صاحب_علم
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکنچون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن
باده‌ی خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ایبوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد می‌ای ز خوان توخواجه‌ی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانانقاشی: مارِک روزیک

مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
گمانم بهتر بود از یک سال پیش این وبلاگ را می‌زدم. کارکردی که از این‌جا می‌خواهم کارکرد گودریدز نیست. می‌خواهم بخش‌هایی از آن‌چه از کتاب‌ها یاد می‌گیرم را بنویسم، و همچنین برنامه‌ام برای خواندن را. باشد که پنج شش سال بعد دید درستی داشته باشم که دقیقاً چه مسیری را طی کرده‌ام. 
دارم به این نتیجه می‌رسم که کم‌تر رمان و داستان کوتاه بخوانم. احتمالاً راه من نیستند. یک کتاب درباره‌ی پایتون را شروع کرده‌ام که لینک دانلودش این‌جا هست. هم‌زم
بسم الله
 
دوگانه‌ای که ما از امام خمینی به یاد داریم، دوگانه‌ی اسلام ناب محمدی و اسلام امریکایی است... اگر به اسلام ناب آن طور که امام تبیین می‌کرد - نه روایت برخی مدعیان راه او - نگاه کنیم، گمانم کم نیستند مواردی که امروز به آن‌ها «تقابل با دنیا» می‌گویند - گرچه در این نام‌گذاری مناقشه است...بله! ما هم می‌دانیم ریشه‌ی اختلافات سیاسی جای دیگری است.
 
«خون خورده» اثر مهدی یزدانی خرم.
پسر جوان دانشجویی برای تامین مخارج زندگی و تحصیلش، مسئولیت خوندن فاتحه و نماز و گرفتن روزه برای درگذشتگان رو به عهده میگیره. هر هفته هم موظفه برای پنج برادری که هر کدوم مرگ متفاوتی داشتن، فاتحه بخونه. با فلش بک به گذشته زندگی هرکدوم از این پنج برادر و شیوه‌ی مرگشون روایت میشه.
خون خورده کتابیه که واقعا بوی خون میده. روایت‌های جذاب با شیوه‌ی روایت خاص مهدی یزدانی خرم. دومین کتابی بود که ازش خوندم و واقعا جذا
سنگ طرح ترمووود سنگی کاملا طبیعی به رنگ قهوه ای با سطحی چرمی شده شبیه به چوب سند بلاست است. در سبک فرآوری سنگ طبیعی طرح ترمووود بسیار تلاش شده است که مطابقت آن با چوب ترمووود بسیار زیاد باشد. از آنجایی که بسیاری از شهرداری های شهرهای ایران ممنوعیت استفاده از چوب ترمووود در نما را اعلام نموده اند و از طرف دیگر قیمت چوب ترمووود بسیار بالا می باشد لذا سنگ طبیعی طرح ترمووود میتواند جایگزین مناسبی برای چوب در نما باشد. سنگ ترمووود به صورت عرض ۴۰
ھدایت تحصیلیم اومد!
الویتام ھمش الف بود جز تجربی ک ج بود:/
جالبش اینجاس ک،،،،
1*
نمره علومم19بود ریاضی18   بعد تجربیمو الویت آخر  زدن=/////
نمره معلما و مشاورا و خودمو والدینمم تجربی بود
آزمونامم علومو از 100 شدم91و خورده
ریاضیو85و خورده
آقا بى انصافیھ بخدا 
اصلا ب الویت2 ھم راضیم
آخھ جیم چچچچچچچرررررررررا؟!
اصلا من انقد خوشبختم ک خوشبخت ، خوشبخت نیست
:/
آقاى وزیر انقد پارتى بازى نکن لطفا
اھ
من خوب نیستم، با این‌حال از صدای گنجشک‌ها لذت می‌برم و منتظرم تمشک‌های ملس جنگلی از راه برسند، می‌خندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش می‌گیرم. من خوب نیستم، با این‌حال به کاکتوس‌هایم آب می‌دهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنج‌شنبه است، لبخند می‌زنم. حال آدم‌ها را می‌پرسم و وقتی جواب نمی‌دهند، به تریج قبایم برمی‌خورد و سعی می‌کنم قدر آدم‌هایی که حال مرا می‌پرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوب‌بودن‌ها
نگفته‌های مغز شبیه رخت چرک‌های سبد حمام و ظرف‌های نشسته‌ی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباس‌ها و ظرف‌ها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرف‌هایت را یک جایی تخلیه می‌کنی باز مغزت پر از نگفته‌هاست. یکی با دیگری حرف می‌زند، یکی با خودش، یکی برای دیگری می‌نویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفته‌های مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفته‌هایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای
پرومتئوس که آتیش رو از خدایان دزدید و به انسان هدیه(!) داد، زئوس (خدای خدایان) فهمید و عصبانی شد. برای مجازات قرار شد که پرومتئه به کوه قاف بسته بشه و هر روز صبح با طلوع آفتاب یک عقاب غول پیکر (خدای انتقام - تایفون) بیاد و زنده زنده جگرِ پرومتئه رو بخوره. از اون جایی که پرومتئه خدا بوده، نمی‌مُرده، تا فردا صبح جگرش ترمیم می‌شده و دوباره توسط تایفون خورده می‌شده.مجازات اصلی پرومتئه فقط درد بی اندازه از خورده شدن جگرش نبود، بلکه آگاهی از  تموم نش
یک روز نوشتم که آن‌ها یک تکه از من بودند.
هر چه قدر هم بداخلاقی‌ها و یبس‌بودن‌هایم  را تحمل کنند و این طور بنظر بیایم باز هم به طرز عجیبی وقتی نبودنشان مطرح می‌شود یک تکه از قلبم کنده می‌شود.
یک روزی گفتند هر کسی ۱۵۰ نفر دارد که به آنها فکر می‌کند و من گفتم زیاد است. آن موقع نمی‌دانم چرا این را گفتم. من این طور نیستم. بیشتر از ۱۵۰ نفر هم دارم.
به گمانم از الان باید برم یه خرقه بخرم و بروم توی غار و هی دایره‌ی آدم‌هایم را محدود و محدودتر کنم ک
مسعود کیمیایی یه فیلم داره با عنوان «تجارت». بخش‌هایی از فیلم خارج از ایران روایت می‌شه. فیلم صحنه‌ای داره که یکی از شخصیتای اصلی فیلم (به گمانم فرامرز قریبیان)، توی آلمان کتک مفصلی می‌خوره و آش و لاش میفته کنار خیابون. تو عالم کودکی که فیلم رو می‌دیدم از خودم می‌پرسیدم آخه چرا این آدمایی که از کنار این بدبیار کتک خورده رد می‌شن، یکی‌شون نمیاد کمک این بدبخت و مثلا ببردش بیمارستان و به دادش برسه. همه خیلی راحت و شیک از کنار فرامرز قریبیان
استاد بزرگوارم نقلی میکردن از استادشون مرحوم سید جلال‌الدین آشتیانی که وقتی به محضر ایشون میرفتن، چایی که ایشون میخوردن به شدت سیاه بود که به گمانم این طور تعریف میکردن که اگه اون چایی رو مار میخورد، مار رو میکشت:)
امروز سیاقم بر این بود که چایی سیاه بخورم و الحمدلله به این نتیجه رسیدم که بسیار مفرح ذات و راحت روحه و در درس هم بسیار کمک میکنه و ان شاء الله این رویه رو برای رسیدن به افق‌های روشن(با لحن فامیل دور) ادامه خواهم داد.
بسم الله
به گمانم حال بدم برای کتابهایی است که مدت هاست نخوانده ام. حدودا یک ماه
کتاب های الکترونیکی را دوست ندارم.
کتابخانه هایی که عضو هستم کتابهای مورد علاقه ام را ندارند.
و بعلت گرانی کتاب و مابقی وسایل بیشمار کارم، امکان خرید همه کتابهایم را ندارم.
و افسرده ام از کتاب هایی که نخوانده ام .
روزهای کشدار و گرم تابستان طعم گس ی دارد . و همینطور طعم تنهایی
پایان نامه نیمه کاره ای که اصلا حوصله تکمیل کردنش را ندارم.
قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و «سبحان ربی الاعلی و بحمده».بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: «سجدهٔ واجبه».

به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری...
سعد از امام باقر ع حدیث. کند که  فرمود همانا دلخ چهار گونه اند  دلی که در ان نفاق و ایمانست ودلی که وارونه است و دلی که مهر خورده واز چرک. وزنگ روی ان پوشبده است و دلی که تابناکو پاکیزه است من عرضکردم تابناک 
 کدام است  فرمود انکه چون چراغی در ان است و اما دل مهر خورده خورده ان دل منافق است واما دل تا بناکان دل مومن است که اگر خدا باو بهد شکر کند واگر گرفتارش کند صبر کند واما وارونه ان دل مشرک است سپس این ایه را خواند ایا ان کس که نگونسازبر روی خو
هیچگاه فکر نمی کردم آخرین روز فروردین چنین نحس باشد،تا کنون فکر میکردم محکومم به حبس مدت دار و سپس آزاد میشوم، امروز فهمیدم که حبس ابد خورده ام و شاید اگر مطابق میلشان رفتار کنم، تخفیف در مجازات شامل حال من بشود اما به قیمت تباه شدن روزهای جوانی ام...
راستی آرزوهایم هم حکم اعدام در ملأعام خورده اند،به خاطر حرف مردم....
 
غالباً در ایام کودکی( به ویژه تا نوجوانی) بین بچه های هم سن و سال بازی یا یک کری خوانی معمول رواج دارد، که به گمانم یک تجربه همگانی از آن  در بین ما موجود است. کودکی از کودکان هم ‏مدرسه‏ ای یا هم محله ای، با ذوق و شوق و کلی آب و تاب از خرید یک وسیله جدید برای خانه یا خانواده خویش صحبت می‏ کند( فی ‏المثل خرید یک ماشین جدید توسط پدر خانواده) و سایر کودکان هم برای این که در مقابل او کم نیاورند و خود را کوچک یا شرمنده حس نکنند شروع می ‏کنند، به خیا
درمان‌های خانگی پاشنه پای ترک خورده
«سال‌هاست کف پایم به‌خصوص در نواحی پاشنه دچار خشکی و ترک پوست است. مدام کف پایم را مرطوب کرده‌ام اما نتیجه نگرفته‌ام. ظاهر پوستم خیلی بدشکل و دلخراش 
است و تازگی‌ها بدتر هم شده و همیشه باید پاشنه پایم را پنهان کنم. بدتر اینکه اخیرا شکاف‌های عمیقی در پاشنه پاهایم ایجاد شده که گاهی خودبخود خون الود و دردناک 
می‌شود. لطفا مشکلم را با متخصصان پوست مطرح کنید تا راه چاره‌ای پیدا شود.» در این مقاله علل و راه
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
تازه فهمیدم چقدر در اشتباه بودمهمیشه فکر می کردم تو یک قدم جلوتری
دیروز فهمیدم آن یک قدمی که عقب بودم مانع دیدن آغوش باز و قدم های پیوسته ات بود
الان که با هم در دریای افکار قدم میزنیم رد 9 قدم از تو را جلوتر از خود میبینم
یقین دارم آنقدر صبور نبودی تا منتظر آن یک قدم از سوی من باشی و آن را نیز خودت برداشتی*
+
شب میلاد فکر کردم فقط من دلتنگم
توی معراج به خیال اینکه تنها خواهم بود نشستم اما سرشار از خاطرات شهدا و امام رضا شد در کنار جمع کوچکی که به
هرچقدر بیشتر می گذرد میفهمم برای این حجم از دلتنگی برنامه ریزی نکرده بودم ، تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم اینقدر بیش از توقع ام ظاهر شود. به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین است....زور بازوی دوست داشتنش....
-مریم قهرمانلو-
فکر میکنی امروز چجوری بیدار شدم؟؟ هیچی چشمو باز کردم دیدم ساعت دو خورده ای شده سریع مهارو بیدار کردمو گفتم پاشو مها خواب موندی پاشو پاشو بدبخت هنگ کرد بعد بیدار شد گفت دو خورده ای صبح نه ظهر :////  یعنی اصلا بع مغزمم نرسید هوا تاریکه :// بیچاررو بیدارش کردم. هرچند که گرفت خوابید دوباره تخت. خب امروزم اینجوری شروع شد بریم کار کنیم ببینیم چی میشه من که به کل خواب الودگی از سرم پرید. 
یا ستار العیوب
 
یه دندونم درد میکنه.قبلا درستش کردم. اما دوباره خراب شده به گمانم این قبلا که میگم منظورم 8 سال پیشه. 
تو این کرونایی دندون درد چی میگه
خدایا....
 
 
پی نوشت
امون از خواب های پریشون دختر...
یک خواب هایی میبینم این مدت که قشنگ کابوس... 
خواب ها هم کفاره گناها میشه حساب بشن خدای خوبم؟
 
پی نوشت 2
در مورد ماهیت درد فکر میکنم... 
درد چیزیه که روح حسش میکنه. نه جسم... حتی درد جسمانی. 
به خاطر همین بدنی که روح ارتباطش باهاش قطع شده (بدن فرد مرد
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ ۲۵ محرم ۹۸
تمام عمر خود، آزار دیدم
جهان را بر سرم آوار دیدم
عزیزان خدا را خوار دیدم
میان مجلس اغیار دیدم
 
چهل منزل که نه، عمری حزینم
چهل سال است من چله نشینم
شبانه روز، یاد اربعینم
همیشه چشم خود، پُربار دیدم
 
کنارِ گریه دوشادوش ماندم
فقط خیره شدم، خاموش ماندم
گمانم ساعتی بیهوش ماندم
همینکه آب، بالاجبار دیدم
 
شده اشکم روان، با که بگویم
غمِ هفت آسمان با که بگویم
ازین داغ گران با که بگویم
حرم را بر سر
شعری که ایت الله بهجت(ره) در اواخر عمرشان زمزمه میکردند....
با کدام آبرو، روز شمارش باشیم؟عصرها منتظر صبح بهارش باشیم؟سال ها منتظر سیصد و اندی مرد استآنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...گیرم امروز به ما اذن ملاقاتی دادمرکبی نیست که راهی دیارش باشیمسال ها در پی کار دل ما افتادهیادمان رفت کمی در پی کارش باشیمما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمشحیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟اگر آمد خبر رفتن ما را بدهیدبه گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
اللهم عجل لول
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت.دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتـش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشـت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد.کباب فروش که او را دیده بود به سـرعت از دکان خارج شـده دست او را گرفت و گفت : کجا؟پول دود کبابی را که خورده ای بده !
حکایت پول دود کباب صدای سکه است.رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر
اینکه میگم زندگی من با کتاب گره خورده یک شعار نیستیه حسی نیست که بخوام به مخاطب القا کنم زندگی من با کتاب گره خورده چون هر وقت هر کتابی رو خوندم باعث تغییری در نگرش من در ذهن من بوده و همچنان خواهد بود من هرزمان ورقی از کتاب را مطالعه کردم باعث دگرگونی در آفرینش خدا مقدار باعث دگرگونی ذهن افراد بشه اما حقیقت مطلب و به روانی اگر بخوام بیان کنم منظورم اینه که باعث شده کتاب تا من فردی دیگر خلقی دیگر در این زمین باشم من آمده ام تا ذهن خودم را با کتا
چند مدت پیش یه پست رمزی نوشتم و گفتم قراره دوتا کار رو شروع کنم و به گمانم در این اوضاع و احوال خدا داره از اون بالا منو نگاه میکنه و میگه موفق نشدیم که بیاریمت بالا ! پس پاشــو یه نفس عمیق بکشه و یکم اون کار دوست داشتنی رو ببر جلو دیگه ! منم اگه ببینید با بدترین حال دارم نفسام به شماره میوفته  ولی بلند میشم و کارم رو انجام میدم !  خدا اگه میخوای من حالَ م خوب باشه پس خودت وسیله ها رو ردیف کن برام :)) تو میتونی من میدونم ! 
پ ن : سر دردم شدید شده بقدری
بازاری به وسعت پنج میلیارد تومان منتظر شماست.برای ورود و کسب درامد:.اپلیکیشن هفتاد سی رو نصب کن..مشخصاتت رو کامل کن و ثبت نام کن..شارژ بخر ، قبض تو پرداخت کن و تراکنش کن..دوستات رو دعوت کن.هفتاد درصد سود تراکنشهای شما و زیر ممجموعه به شما تعلق داره.راستی استفاده از کد معرف الزامیه.کد معرف:miluner_shooخوبه می تونید استفاده کنید بجنبید که بازار رو از دست ندین.
فینگر فود غذایی است که بدون نیاز به قاشق و چنگال یا کارد و به سادگی با دست خورده شده و در مجالس و میهمانی‌ها اغلب به عنوان پیش غذا سرو می‌شود. منبع این خوراکی را می‌توان به آمریکا نسبت داد، زمانی که کافه داران آمریکایی تصمیم گرفتند غذا‌های ساده‌ای به عنوان میان وعده درست کنند تا به راحتی با دست خورده شوند. پس از آن فینگر فود‌ها در کشور‌های غربی توسعه یافتند، تا جایی که امروزه به عنوان غذای اصلی نیز سرو می‌شوند.

ادامه مطلب
دیروز بعداز هر که رفتم یاناکار تا ساعت 7:30 کار کرده ام بعدش جلسه کاری بود و بعدش با حبیب کاف حرف زده ایم و حرف زده ایم برای پیشرفت نتیجه اش این شد که من ظرف غذا و فلاسک آب برداشت از یاناکار و امروز برای خودم غذا آورده ام و صبحونه خورده ام ... کارهای هرگز نکرده البته کم صبحونه خورده ام اما خب قراره بیشتر کنم این شرایط رو ...
درد کلمه ‌ایست که همیشه ناپسند به نظر می‌رسد و با شنیدنش حس ناخوشایندی به ذهن متبادر می شود. البته بحق هم باید چنین باشد اما دردها همیشه بد نیستند و گاهی نتایج خوبی می‌توانند داشته باشند. بعضی دردها آثاری از خود بر انسان برجا می‌گذارند که بعدها می‌فهمیم که آنقدر هم بد نبوده‌اند. به طوری که انسان درد کشیده در جامعه امروز بشر انسان متعالی‌تری به نظر می آید. انسانی که بی‌تفاوت از کنار درد‌های دیگران نمی‌گذرد، انسانی که سعی می‌کند بر دیگر
کتابا واقعاً گرونن...الان فقط اگه بخوام تست‌های شهریور ۹۸ (ماژور + مینور) رو بخرم، می‌شه حدود ۳۰۰ و خورده ای.و اگه بخوام تست‌های اسفند ۹۷ رو بخرم (ماژور + مینور) جمعاً می‌شه ۲۰۰ و خورده‌ای.و اگه بخوام هر چهار کتاب رو کپی بخرم، جمعاً شاید بشه ۲۰۰ تومن، بلکه کمتر. تازه با فنر...از طرفی، من واقعاً پول ندارم.از طرف دیگه، دلمم نمی‌خواد حروم‌خور باشم... این کتابا واضحاً زحمت زیادی کشیده شده واسشون.نمی‌دونم چیکار کنم... من که کپی‌شو سفارش دادم ولی ته
بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم... ولش کنید!
پسرک ا
تاپیش از این اندکی دیرتر می رسیدم به سفره افطار و برای همین در جریان  صحبت هایشان قرار نمی گرفتم.
برای افطار که رفتم دیدم در حال غیبت هستند،روزه را افطار نکرده بلند شدم،چند دقیقه ای را به آشپزخانه رفتم و خودم را با شست و شوی دست هایم سرگرم کردم،یکبار،دوبار،سه بار،دیدم بی فایده است و صحبت هایشان تمام نمی شود و تنها آب را بی جهت اسراف کرده ام...
آمدم سر سفره ،صدایشان به قدری بلند است که نمی شود مانع شنیدن حرف هایشان شد...
کمی فکر میکنم ، ارام به گ
گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توان
مرد تا ازدواج نکند انگیزه ای برای کار کردن ندارد و تا کار پیدا نکند نمی تواند ازدواج کند. مانده ایم در این دور باطلدوست داشتم بگویم: صاحب فرزند که شدیم پدر و مادرهای بهتری باشیم و جامعه ای با فرهنگی اسلامی تر بسازیم اما دیدم واقعا به همین سادگی ها هم نیست، پدر و مادرهای ما هم می دانند که ازدواج برای نسل جوانشان واجب است. اما توان مقابله با فرهنگ مسموم جاری در جامعه را ندارند.
این کار همت جهادی می طلبد.
به گمانم ما نسل ظهور تو هستیم و اینگونه بای
نمی دانم از کی به جای واژه‌ی ناخوشایند م..ج..برای شما عبارت جانباز اعصاب و روان مرسوم شد نوع خاصی از جانبازی که به جای قطعه‌ای از جسم،تکه‌ای از روحت را گذاشته‌ای وسط سال‌های جنگ،بین هم‌سنگرهایت...معنویت آن بچه‌ها را دوست داشته‌ای و هوای این روزهای دنیا دارد خفه‌ات می کند یا دلتنگشانی برای همین هر چند وقت یکبار میروی سراغ تکه‌ی گم شده روحت و مرور می‌کنی خاطره‌ی پر پر شدنشان میان توپ و تانک و خمپاره را...
گاهی روحت در تنت سنگینی می کند و ه
نمی دانم از کی به جای واژه‌ی ناخوشایند م..ج..برای شما عبارت جانباز اعصاب و روان مرسوم شد نوع خاصی از جانبازی که به جای قطعه‌ای از جسم،تکه‌ای از روحت را گذاشته‌ای وسط سال‌های جنگ،بین هم‌سنگرهایت...معنویت آن بچه‌ها را دوست داشته‌ای و هوای این روزهای دنیا دارد خفه‌ات می کند یا دلتنگشانی برای همین هر چند وقت یکبار میروی سراغ تکه‌ی گم شده روحت و مرور می‌کنی خاطره‌ی پر پر شدنشان میان توپ و تانک و خمپاره را...
گاهی روحت در تنت سنگینی می کند و ه
روزها می‌گذرند و به این فکر می‌کنم بدنم قرار است به قرص‌ها عادت کند. برنامه‌ای که روانشناسم به من داده را رعایت می‌کنم و حسی درونی باعث می‌شود تا میل داشته باشم به سمت جلو حرکت کنم. اشتیاق دارم تا بهتر شوم و این بهتر شدن را ببینم. این روزها مشاهده‌گر خودم هستم. تغییراتم را می‌بینم؛ چه مثبت باشد و چه منفی. آرام‌ترم. دیگر با حمله‌های اضطرابی دچار وحشت نمی‌شوم و خیال نمی‌کنم که قرار است بمیرم. حتی اگر تمام روز در تخت باشم خودم را سرزنش نمی
گمانم که همه‌ی آدم‌ها از قوانین مشخصی در زندگی‌شان پیروی می‌کنند، حتی اگر آن قانون «بی قانونی» باشد! برخی معتقد هستند که دو نفر در ملاقات اول نباید همدیگر را ببوسند. حتی برخی ستارگان هالیوود، ستارگان صنعت موسیقی پاپ و فرشتگان ویکتوریاز سیکرت هم به این قانون پایبند هستند! یکی از فرشته‌ها گفته بود: «اگه از پسره خوشم بیاد دیگه فرقی نداره واسم که چند وقت از دیدنمون می‌گذره!» نظر خود من چیست؟ گمانم در این زمینه باید به ندای دل گوش داد. اگر در
فینگر فود غذایی است که بدون نیاز به قاشق و چنگال یا کارد و به سادگی با دست خورده شده و در مجالس و میهمانی‌ها اغلب به عنوان پیش غذا سرو می‌شود. منبع این خوراکی را می‌توان به آمریکا نسبت داد، زمانی که کافه داران آمریکایی تصمیم گرفتند غذا‌های ساده‌ای به عنوان میان وعده درست کنند تا به راحتی با دست خورده شوند. پس از آن فینگر فود‌ها در کشور‌های غربی توسعه یافتند، تا جایی که امروزه به عنوان غذای اصلی نیز سرو می‌شوند.

ادامه مطلب
جبهه‌ی دشمن، غیر از آن آدم غافلی است که خودی هم هست، منتها بیچاره دچار غفلت و اشتباه و فریب می‌شود؛ بر اثر حادثه‌ای، عقده‌ و کینه‌ای پیدا می‌کند و در مقابل نظام و حرف حق می‌ایستد. دشمن اصلی آن کسی است که پشتِ سر فریب‌خورده داخلی قرار می‌گیرد، اما در داخل کشور، خودش را نشان نمی‌دهد.فصل اول: مبانی، خصوصیات و مواجهات انقلاب اسلامی ایران 
بوی خاک عطر باران خورده در کوهسار...
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب...
 
 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن...
 
 
 
+انصافا لحظه ای چشمتان را ببندید و با خودتان فکر کنید در زندگی هرکدام از ما چندبار این پیشامدهای شگفت افتاده است. تا حالا شبی را در گندم زارها زیر نور مهتاب صبح کرده ایم؟ وقتی که صبح میشود، شبنم اردیبهشت تنمان را که میگیرد، گوسفندان را برای چرا به کوهسار ببریم. چندبار در زندگی بوی خاک باران خو
گمانم یکی دو ساعت درگیر پیدا کردن کاور مناسب برای فیلم مورد نظر بودم. از زوایای مختلف به تصاویر نگاه می‌کردم تا ببینم کدام یک مفهوم و حس بهتری را منتقل می‌کند. ایده‌آل‌گرا هستم و دنبال عکسی بی‌نقص بودم. قرار هم نبود که بابتش مدال طلا دریافت کنم. می‌خواستم عکسی از فیلم مورد علاقه‌ام در استوری اینستا پست کنم! چندی‌ست که درگیر مرتب کردن هایلایت‌های صفحه‌ی اینستا هستم. نمی‌دانم که عکس دوستانم را در بخش «دوستان» ذخیره کنم یا شهری که همدیگر
با تیر و کمان کودکی امدر کوچه باغ های قدیمیدر انبوه درختان باران خوردهسینه ی گنجشکی را نشانه گرفته بودمکه عاشق تو شدمگنجشک به شانه ام نشستو من..شکارچی ماهری شدماز آن پس..هرگز به شکار پرنده ای نرفتمهر وقت دلتنگم آواز می خوانمپرنده می آیدپرنده می نشیندپرنده را می بویمپرنده را می بوسمپرنده را رها می کنمو چون شکار دیگری می شود..کودکی ام را می بینم..در انبوه درختان باران خوردهبا بوی کاهگل..و آواز پرنده..به خود می پیچد و گریه می کند..های آواز..چقدر ت
     مثلا من همان دختر روستایی باشم که صبح ها بعد از نماز صبح می رود شیر گاو ها را می دوشد و تخم مرغ ها را جمع میکند دِ بدو می رود مدرسه و ظهر ها هنوز از راه نرسیده و ناهار خورده نخورده ظرف ها را زیر منبع آب توی حیاط می شوید و بعد می رود توی گنجه ی خالی زیر رخت خواب ها به درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن تا شب و دوباره فردا روز از نو. و تو پسر سرباز یکی از خانه های آن سر آبادی باشی که هر  بار بیایی مرخصی، مادرت در کلاس قرآن با این توضیح که از زمان
من واقعا یجوری بی‌حوصله و کسل و امروزو بگذرونیم ببینیم فردا چی پیش میاد و هی حالا تا بعد زندگی می‌کنم که مثلا انگار هفتادو خورده‌ای سالمه،سی سال کارمند استخدامی اداره‌ای بودم و حالا با ماهی دو و خورده‌ای حقوق ثابت تو بازنشتگی‌ام ، دوتا بچه‌ی جوون دارم که ازدواج کردن و یه نوه هم دارم،شوهرم هم چندسال پیشا مرده،پول بازنشستگیمو گذاشتم بانک و یه سودی ازش میگیرم، هرروز تو خونه میشینم و انگار که دیگه زورامو زده باشم و الکمو آویخته باشم،شب به
دلم هوای نوشتن کرده بود
نه
اولش دلم هوای بلاگ های قبلی بلاگفا که زد و همه را پوکاند و ترکاند...
کلی فکر کردم تا اسم هایشان، ادرسشان را یادم بیاید، از جستجو هم چیزی عایدم نشد، بعضی را یافتم و بعضی را نه...
ان وقت ها بهتر از الان بود، فضای مجازی را می گویم...
حس بهتری داشت، ناشناس بودن بودنش لااقل...
می خواستم بنویسم ولی دستم نمی رود که هیچ ذهنم هم قفل کرده نشسته و دستانش را زیر چانه گذاشته، اینجا را یادش رفته به گمانم...
 
 
پ.ن: حتی خود بیان هم اخرین پس
می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و ب
سلام
امروز تولدمه.
و اول خرداد هم تولد وبلاگم بود. به گمانم 4 ساله شد.
و هشتم خرداد هم سالگرد اولین پیام بود. و نه ساله شد.
خرداد ماه عجیب غریبیه. خیلی شروعها و خیلی پایان ها توی این ماه اتفاق افتاده.
الان که دیگه خبری از امتحان نیست، دوست تَرِش دارم ;)
خلاصه که...
تولدم مبارک

پی نوشت:
امسال هیچ اعلام رسمی در هیچ شبکه ای نکردم. حس بهتریه... حداقل تکلیفت با یه سری آدمها روشن تر میشه :)
بسم الله
 
از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید
تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد
حکیم قیصر امین‌پور
 
پ.ن. این آخرین مطلب آسیاب است؛ احتمالا مطالب هم تا دو سه روز دیگر از دست‌رس خارج می‌شود. گمانم ده سال بعد، جهان خیلی متفاوت از حالا باشد. دعا کنید خدا یا تحمل گذراندن فتنه‌های آخرالزمان را به این برادرتان بدهد یا او را با اندک آبرویی که خود تفضل می‌کند بمیراند. واقعا این دعا را در حق من داشته باشید...
نظری در مورد این مطلب تأیید نمی‌شود. بی‌پا
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
تو فرجه ها رو یادتونه یه هفته زودتر رفتم دانشگاه که درس بخونم؟
یه روز تو کتابخونه یکی از پسرای هم کلاسی رو دیدم
گردنش کبود بود
حالا ما به رو خودمون نیاوردیم به هیچکسم نگفتیم استغفر ا... گویان گفتیم بابا خب شاید به جایی خورده اینجور شده
آخه کبودیشم خیلی وسیع بود ها
گفتم حالا کار خاک بر سریم که کرده باشه دیگه انقدر که کبود نمیشه :دی
حالا تازگیا یه عکس از گردنِ کبودِ ناشی از خاک بر سری کاری دیدم
اون مدلی بود تقریبا
یعنی احتمالا این هم کلاسی ما هم...
سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.
صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به
"پشت پرده ی یک سالن تئاتر آتشی پا گرفت و شعله ور شد. دلقک بیرون آمد تا مردمان را آگاه کند؛ مردمان چنین انگاشتند که او درحالِ جک تعریف کردن است و کف زدند. او تکرار کرد؛ هلهله و تحسین بیشتر شد. حتی به گمانم جهان اینگونه به پایان خواهد رسید: 
با هلهله ای عمومی از سوی حاضرجوابان ابله ای که ویرانی جهان را نیز یک جوک می پندارند."
سورن کی یرکگارد
 ساعت 4:20 صبح، وقتی تک تک سلولای بدنم چیزی جز خواب نمی خوان حرف زدن خیلی سخته. چون کل روز بیحال بودم و نیمه خوا
من زادهء این زمان نیستم..در من زنیست با صلابت با چادری گل گلی که به گمانم انقلابی کبیر زیر روسری اش بافته..هرروز خانه را آب و جارو میکند و رخت چرک های افکار بی تو بودن را میشوید و زیر آفتاب ملایم حیاط پهن میکند و نگاهش را به در میبندد تا تو از در بیایی..لب حوض مینشیند و دست بر لطافت انعکاس آبی آسمان میکشد و با آمدنت تلالو نور چشمهایش را به آسمان میفرستد تا خورشید جانی دوباره گیرد..در من زنیست که دیوانه وار عاشقی بلد است.. #فاطمه_نجاتی
 
عزیزم!
تنهایی خیلی بد نیست، ولی خیلی خوب هم نیست! گاهی اوقات آدم دلش می‌گیره و کسی نیست که محرم رازش باشه. سعید می‌گه "مظاهر! تو تا الان که 27 ساله‌ای، با هیچ دختری دوست نبودی و دستش رو نگرفتی. مطمئن باش 37 ساله هم بشی، باز وضع بر همین مِنوال هستش!"
بیا! بیا تا یه عکس از دست‌های به هم گره خورده‌مون بگیرم، برای سعید بفرستم و بگم "این همون عزیزیه که منتظرش بودم. دست‌هام رو برای عزیزم نگه داشته بودم."
مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم.
اولین تجربه‌م از دیدن یه مریضی که متانول خورده، افتضاح بود.آقای ۵۱ ساله، دیروز عصر یه شیشه الکل (که روش نوشته بوده اتانول ۷۰٪) رو خورده. شب دچار تهوع و استفراغ و دل‌درد شده.فردا صبح علائمش بدتر شده. رفته درمونگاه، دکترِ اونجا به سرم زده و چنتا مولتی ویتامین، و بعد از یه ساعت مرخص کرده.همونجا مریض گفته که چشمم همه جا رو آبی می‌بینه.چند دقیقه بعدش گفته کور شدم.و چند دقیقه بعدش، توی آمبولانس، افت هوشیاری پیدا کرده.وقتی من دیدمش، دست و پاش جمع شد
گمانم گربه‌ها موجودات زرنگی هستند. صبح تا شب بدون آن که خدمتی به ما بکنند، روی مبل، کف خانه، روی کابینت و هرجای دیگر که دلشان بخواهد، دراز می‌کشند. نه مثل سگ‌ها بلدند پارس کنند و مراقبتان باشند، نه مثل طوطی حرف می‌زنند و نه حتی مانند قناری صدای خوبی دارند. احتمالا شب ها که می‌خوابیم، از توی سبد گرم و نرمی که برایشان درست کرده‌ایم بیرون می‌آیند، پالتوی گرانقیمتی که برایشان خریده‌ایم را به تن می‌کنند و از خانه بیرون می‌روند. مقابل یک سا
مشکل بینی کج کجاست؟
اصلاح بینی کج یا پیچ خورده یکی از بزرگترین چالش ها در زمینه ی سپتورینوپلاستی را در مقابل ما قرار می دهد. چون دلایل بسیاری برای کجی و پیچ خوردگی بینی وجود دارد، اولین وظیفه ی جراح تشخیص علت و تنظیم برنامه ی درمانی است. پس در این شرایط پزشک باید قادر باشد که علت را به دقت تشخیص دهد تا به وسیله ی آن بتواند برنامه ای برای یک جراحی درست و مناسب ترتیب دهد. برای اینکه درمان بینی، مناسب و موثر واقع شود، برنامه ی درمانی باید به گونه ا
چند سال پیش من دست به خودکشی دسته‌جمعی زدم. دقیقا عین همان کاری که نهنگ‌ها می‌کنند. یا فرقه‌هایی که اعضایشان را قانع می‌کنند به ایمان آوردن و مرگ دسته‌جمعی در روز و ساعت مشخص. من یک نفر بودم ولی همه‌ی من یک نفر نبود. همه‌ی من شلوغ بود. پر از آدم‌های مختلف با ویژگی‌ها و حس‌های مختلف. مرز بین زندگی و مردن یک نفس است. نفسی که می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد. این را دوباره امروز یادم آمد وقتی خبر رسید یکی دیگر از آدم‌های ندیده‌ی آنلاین خودش را کش
سی و شش روزه شده بودی که از زنجان به خانه آمدم. بغلت کردم و خندیدی. با تو حرف می‌زدم و تو خودت رو در آغوشم رها کرده بودی. همه متعجب بودند که چطور ممکن است با  کسی که انقدر کم می‌بینی‌اش راحت باشی. از آن روز تو فرزند من شدی. وقتی گریه می‌کنی تو را به من می‌سپارند و می‌روند. شب‌هایی که من باشم روی پای من به خواب می روی و جهان زیبا شده است دختر من. تو دوست منی. دوستی‌‌ای که آغازش قبل از چشم گشودن تو به جهان بوده و پایانش؟ گمانم نباید پایانی داشته ب
کتاب جهیزیه خاک خوردهشاعر: امیررضا معروفی

توی هر کافه رو به هم با هرپُک سیگار عاشقی کردیمما دو تا گربه ای که با سختیروی دیوار عاشقی کردیم
ما دو تا یاکریمِ روی سیمهدفِ سنگِ این و آن بودیم‌گرچه هر بار سنگمان زدندباز هر بار عاشقی کردیم
ما درون قبیله ای بودیمکه به عشق اعتقادشان کم بودبا دلی بیقرار شاد شدیمبا دلی زار عاشقی کردیم
می رسیدیم و سهممان چیزیجز همان نقطه ی شروع نبودما به امید هیچ جنگیدیممثل پرگار عاشقی کردیم
ما دو محکوم این قبیله شد
دفتر ترجمه رسمی ۴۰۳ تهران کلیه خدمات ترجمه قانونی و معتبر را ارائه می دهد.در این مقاله با عنوان هدف ترجمه رسمی چیست ، شما را بیشتر با ترجمه رسمی آشنا می کنیم. با ما همراه باشید.
هدف ترجمه رسمی چیست ؟
ترجمه‌های رسمی ترجمه‌های معتبر قانونی هستند، به عنوان مثال گواهی، حکم یک مقام یا سند دیگری که به یک مقام تحویل داده می‌شود.ترجمه‌های ایجاد شده توسط مترجمان قسم خورده همیشه معادل سند اصلی هستند.ترجمه‌های رسمی معمولاً دارای یک تمبر هستند و غا
۱. یعنی الان بنده به عنوان عضو کوچکی از خانواده‌ی چهاردرصدی‌های ایران عزیز که در هر بانک لااقل یک حساب دارم، باید به ازای هر کارت بانکی یک نرم‌افزار برای تولید رمز دوم یک‌بار مصرف نصب کنم؟ اونوقت این یه خورده عجیب و مسخره نیست آیا؟ و نود و شش درصد باقی که گوشی هوشمند ندارند دقیقا باید چیکار کنن اونوقت -بازم- آیا؟
۲. یعنی واقعاً چند وقت دیگه در پاسخ به این سوال که «بچه‌ی کجایی؟» باید بگیم: «تهران جنوبی، غربی، شرقی، شمالی، مرکزی»؟ این هم یه‌
نمی‌دانم بعد از چند سال، اما بعد از سال‌های طولانی بود که شیرین‌عسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمی‌دانم از طعم خود شیرین‌عسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و ساده‌تر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمی‌دانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ سیاست چیزی نمی‌دانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمی‌خوردم. روزها
2558 - «شهرام همایون» سلطنت‌طلب ساکن آمریکا، با اعتراف به اینکه اپوزیسیون در مبارزه با نظام جمهوری‌اسلامی شکست خورده، گفت: “اکنون اپوزیسیون در رکود و بی‌شناسنامه است ... در این 40 سال امکانات زیادی ازجمله تلویزیون و رادیو و ... داشتیم، اما موفقیتی بدست نیاوردیم و سردرگمیم ... عناصر اپوزیسیون بیشتر مشغول درگیری با هم هستند تا حکومت ایران ...”لینک منبع اینترنتی: www.b2n.ir/mzdr108
دانلود فایل اصلی
 یک ماهی است که گوشی امیرعباس را به خاطر شروع مدارس از او گرفته ام. به گمانم کار خوبی کردم ولی وقتی دیروز گوشی را برای مدت کوتاهی در اختیارش گذاشتم متوجه شدم درک چه حس های زیبایی را از او دریغ کرده ام‌. خنده های بلندش با دیدن یک‌ کلیپ خنده دار و نشان دادن آن به من و پدرش و این بار بلندتر خندیدنش. گوش دادن به موسیقی های توی گوشی اش که از من هم آنها را بیشتر دوست دارد و همراه شدن با خواننده ی مورد علاقه اش حامد همایون و حرکات موزونش. چینش تیم فوتبا
حق
بنشینم قدری رطب و یابس به هم ببافم!
استادی دارم که الحق علامه هستند در فلسفه؛ ایشان می‌فرمودند که در محله ما کسی نمی‌داند که من استاد فلسفه هستم و فقط بعضی میدانند که دانشگاه تدریس دارم و استاد صدایم می‌زنند و بعض دیگر که بخواهند خیلی احترام بگذارند آقای مهندس!
ای آقا چه روزگار عجیبی!
گفته‌اند که می‌خواهند دانشگاه را این ترم تعطیل کنند و به گمانم فکر کنم به وزان یک بازنده در ورزش که فقط برای سلامتی ورزش می‌کند، من باید برای سلامتی درس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها